پسر خود ساخته

نوشته های ژوزف پسر خودساخته

پسر خود ساخته

نوشته های ژوزف پسر خودساخته

گردن کج

سلام ... اول بگذارید یه شعر از خودم واستون بگم ...

 

آسمان هم با من گردن کج دارد باز

از سر تقصیر من است تیرگی ام

ظالم مادرم بود که آب نزد

پیشانی سیاهم را در بچگی ام

 

ظلم کرد پدرم با زندگی

آسمان هم با او ساز مخالف میزد

گه گاهی می نشست و از تهه دل

با آسمان تنهایی حرف میزد

 

ظالم روزگاز بود که باز

لقمه نان را گرفت از سفره خانه ما

آب را برداشت از تنگ

خشکانید چشمه ی کاشانه ی ما

 

نفرینم کرد خدا

چه بگویم .... آه

که نمی رسد فریادم

بسته است درب خدا

 

*************************************

 

و اما اون دوستای عزیزی که این چند وقته گله میکنن از اینکه چرا من توی سیستم نظر دهی نوشتم    خنجرای حرف مردم 

دوستای عزیز یه قصه واستون میگم ...

 

یکی بود یکی نبود

به میدون بود پر از  کشته های جنگ ... همه مرده بودن ... نمی دونم جنگ کی با کی بود ... فقط میدونم که وسط این همه

جنازه فقط یه زخمی بود که حالش خیلی وخیم بود ... وسط اون سحرا ...

خوب ... من شما رو میبینم که توی اون میدون اومدین قدم زدن ... چی میبینی عزیز ... جنازه ؟؟؟ ‌نه ....  یه آدم زخمی .... چه

کار میکنی ؟؟؟ میخوای نجاتش بدی از مرگ ؟؟؟ ولی نمی تونی ... پس چه کار میکنی ؟؟؟‌به فریاد های اون زخمی گوش

کن ... میگه بزن خنجر آخر را ... آره ... بهترین کار اینه که با یه خنجر دیگه که احتمالا خنجر آخره کار اونو تموم کنی ... این

جوری دیگه درد نمی کشه ....

نمی خوام بگم که منو بکشینا .... ولی خوب ... بعضی اوقات با حرف های رک و صاف خودتون منو خوب می تونین راهنمایی

 کنین ... آخه میگن حقیقت تلخ است ... مثل نوک اون  خنجر خلاصی ...

 

 

 

 

قصه ی زندگی من

آسمان تیرگی هایم خشکید .

همون جمله ای که هیچ وقت به اون نمی رسم . یا به قول ناپلئون : (( آنقدر شکست خوردم تا شکست دادن را آموختم )) ولی خوب ... ارزشش رو داشت ... شدم قصه یاس ... همون یاسی که یه باغبون اونو میکاره تو باغ شهر ... همون یاسی که شاعر در موردش میگه (( عابرای بی احساس    پا گذاشتن روی یاس )) آره همون آدمای ناسپاس ...  همونایی که پر و بالم رو شکستند ... ولی حالا که نوبت خودم شد تا خودم رو از نو بسازم .... ای روزگار ... (( یاس جوون مرگمون    تکه زدش به دیوار      خواست بزنه جوونه      اما سر اومد بهار )) دیدی چی شد ... یاس که گل بهار بود ... بهار سر که سر اومد ... زمستونه که الان ....

 

از اول بهار آدما با من ساز مخالف می زدن و اونا منو خرد میکرن ... حالا که آدما رفتن نوبته بهاره که ...

همه منو تنها گذاشتن ... ولی خوب ... (( یه باغبون دیگه...شبونه یاسو برداشت... پنهون ز نامحرما.... تو باغ دیگه ای کاشت   )) آره ... حالا من با باغبون جدید ... بهار جدید ... شاخه گل ها و عطر و بوی جدید ... عقاید جدبد ...

 

ولی روزگار باز هم میگوید که :    باغبان خواهد مرد ... بهار خواهد رفت ... و عابرای بی احساس خواهند آمد ....