پسر خود ساخته

نوشته های ژوزف پسر خودساخته

پسر خود ساخته

نوشته های ژوزف پسر خودساخته

حیف آن بود که با رفتنش گریستم

روزگار سخت است و از آن سخت تر اشک چشمان تو


میدونی ... یه چند باری رفتم دم در خونه ی خدا

داد زدم آهای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

کجا یی ؟

میشنوی ؟

گوشات سنگین شده ؟

چرا دیگه صدای منو نمیشنوی ؟

دیگه بغضم ترکید ... داد زدم

خسته شدی خدا ؟

نکنه خوابت برده خدا ؟

نکنه از دست ما بنده ها خسته شدی ؟

آره ... خسته شدی .. نگو نه که میگم دروغ میگی خدا

چقدر واست اشک ریختم ؟

مگه دینم رو نباختم ؟

مگه عشقم رو نگرفتی ؟

مگه کمرم رو نشکستی ؟

حالا منم و یه خواهر ... د اونم بگیر دیگه خدا ... تو خوب بلدی منو تنها بزاری ... تو که خوب بلدی کمر آدما رو بشکونی

به خدا روز قیامت حقم رو ازت میگیرم خدا


درخت سیب

این رو خیلی دوست دارم



تو دلت سیب می خواست


از درخت همسایه بالا رفتم باز


سیب را چیدم بی خبر


باغبان زاغ مرا چوب میزد


رد آن سیب به دست تو رسید


باغبان غضب آلود نگاهت میکرد


و تو خوشحال از آن سیب بودی


من اشک میریختم آرام


و هنوز در این فکرم


که چرا درخت خانه ی ما سیب نداشت