پسر خود ساخته

نوشته های ژوزف پسر خودساخته

پسر خود ساخته

نوشته های ژوزف پسر خودساخته

درخت سیب

این رو خیلی دوست دارم



تو دلت سیب می خواست


از درخت همسایه بالا رفتم باز


سیب را چیدم بی خبر


باغبان زاغ مرا چوب میزد


رد آن سیب به دست تو رسید


باغبان غضب آلود نگاهت میکرد


و تو خوشحال از آن سیب بودی


من اشک میریختم آرام


و هنوز در این فکرم


که چرا درخت خانه ی ما سیب نداشت


دارم از تو مینویسم


از تو که خوابی و رویا

چقده دورم ... خدایا

به خیالم که یه خواب بود

اگر نه مست خدایا

********************

زندگی هم شده بود برام غم انگیز

 

آدم یه روزایی هست که اصلا دوس نداره چیزی یادش بیاد ( مث امروز من ) .

آره ... یه روزایی هست که اصلا دوس نداری کسی رو ببینی ( مث امروز من ) .

یا که نه ... شاید اصلا دوس نداشتم که امروز ... که امروز ... تو رو ببینم ( مث هیچ روز ) .

حقیقتش دیگه برام مهم نیستی ( مث قدیما که من برات مهم نبودم )‌ .

اگر هم مادرم دروغ رو یادم داده بود باید بگم (‌ دوست دارم ) .

میدونی تا حالا چند بار خودم رو نفرین کردم ؟‌ ( همون قدر که تو رو نفرین کردم ) .

اما هیچ وقت پشیمون نشدم .... ( مث امروز ) .

می خوام از خدا فقط یه خواهش کنم  و بعدش آماده ی سفر شم ... میخوام به خدا بگم که بهم یه فرصتی بده تا ... تا صدام رو به گوش تو

برسونم .... میخوام برم جلوی خدا .... داد بزنم ... خوشمزه بوووووووود ؟؟؟ میخوام خدا رو شاهد بگیرم و اونجا جواب تو رو بشنوم ... میخوام

 واسه یه بار هم که شده راستش رو بگی ... اونم جلوی خدا ... فقط امیدوارم که خدا هم بشنوه ... چون تا حالا نشنیده .

میدونی .... فقط هشت سال دیگه مونده .... هشت سال ... ( بعدش هم خودت میدونی چی میشه )

 

 ****

 

 

 

 

 

می دونی ...

گذاشتیم سر یه دوراهی !!!

خودت هم خوب می دونی که انتخاب سخته ...

بزار یه راست برم سر اصل مطلب ...

از حاشیه بدم میاد  ...


به قول گابریل گارسیا مارکز :

" بدترین شکل دلتنگی برای کسی آنست که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید ."

شاید سرنوشت من این بوده که هیچ وقت به کسی که دوسش دارم نرسم و بسوزم !!!

هاله رو خواسم ، ...

ندا رو خواستم ، ...

خاطره رو ...

بعضی وقتا به خودم میگم دارم به کجا میرم ؟ فقط اینو     می دونم که دارم درست میرم و دوست دارم و باید بهت برسم و واسه این رسیدن همه کار کردم ...

اما تو ندیدی ...

هیچ کدوم رو ...

اگر احساسم رو می دیدی بهم حق می دادی که تنها کسی که می تونه الان کمکت کنه منم ...

اگر اشکام رو می دیدی بهم حق می دادی که جدایی توی مرام ما نیست و از ما بعیده ...

اگر غرور رو کنار می زدی بهم حق می دادی که انصافمون بیشتر از اینا بود ...

اگر بهم فحش نمی دادی و بد و بیراه نمی گفتی بهم حق می دادی که من هم مهربون تر از اینا بودم !

اگر توی عید اون آتیش رو به جونم نمی زدی بهم حق می دادی که اگر یه روز جدا شیم حسرت عید رو نخورم و هیج وقت قبل و بعد جدایی اینجوری عذاب نمی کشیدم ...

اگر به جای اینکه روزی هزار بار بگی جداشیم ، فقط روزی یه بار می گفتی اینجوری بمونیم ؛ الان داستان این نبود ...

اما به قول شوهر خالم :

اگر رو کاشتیم ، شلغم هم در نیومد !!!

اما با وجود همه ی اینها من دوست داشتم و دارم و خواهم داشت ؛ باورت نمی شه ؟ حتی اگه ازت جدا شم و با یکی دیگه ازدواج کنی و ...

 

دوست دارم ؛ چون به قول گابریل گارسیا مارکز :

دوستت دارم نه به خاطر شخصیت تو ، بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا میکنم .

دوست دارم ، چون باورت می کردم ...

دوست دارم ، چون حتی زمانی هم که زدمت واسه خاطر دوس داشتن زدمت ...

دوست دارم ، چون هیچ وقت باور نکردی که مرد کیه و غیرت چیه و زندگی چه جوریه ...

دیگه دارم باور می کنم که باید از رویا ها بیرون بیام و شاخه گل ها رو با دستای خودم پرپر کنم ...

تو توی عید هم رفته بودی ، اما همیشه کنارم بودی ، خیلی راحت می دیدمت و باهات حرف می زدم ...

حس می کردم کنارمی ...

اما اثری از مرام و مردونگی توی بودنت نمی دیدم ...

اما به جون چشمات چشمای تو به من دروغ نمی ده ...

تو به من گفتی فانوس عشقت خاموش شده ...

به من گفتی برو تا آسوده شیم ، اگه برم می شکنم ...

آخه کدوم خدایی گفته که آسوده بشکن ؟؟؟

فضای سرد خونه رو حس کردن توی این روزا سخت نیست ...

اما تو هیچ وقت بهم نگفتی که حتی از کار عیدت پشیمونی ، همیشه با غرور گفتی من اشتباهی نکردم ، خودت رو قانع کردی و من رو بی کس ...

اما بیشتر از این می سوزم که اون هفتم عید سال سیاه به همه چیز قسمت دادم ؛ تو در اوج بی مرامی قلبمو که شکستی هیچ ، حتی مدعی هم هستی که قسمت ندادم ...

همیشه میگی مگه کاری هم زوری میشه ؟

نه عزیزم ، هیچ کاری زوری نمی شه اما کاری که من ازت خواستم زوری نبود ، التماسی بود . کم التماست کردم ؟ کم به پات افتادم ؟ کم گریه کردم ؟ پس دیگه نگو به زور بود که بهت ثابت کردم التماسی بود ، اینو هیچ وقت بهت نگفتم ، آخه دلم نمیومد بهت بفهمونم که داری اشتباهی خودت رو تلقین می کنی و اشتباهی فکر می کنی ...

هر وقت یاد اون کشیده ی کنار خیابون توی فرودگاه که بهت زدم می افتم داغ دلم تازه می شه ، از اینکه حقت بود اون کتک رو بخوری ، پشیمون نیستم ، بی مرام ...

خاطره به خدا من خیلی احساس داشتم بهت اما تو چه جور دلت اومد اینجوری باهام رفتار کنی ؟

لابد می خوای بگی مثل بچه آدم بهت گفتم برو ، تو هم نرفتی و من هم ...

می خوای جوابی به این حرفت بدم که تا آخر عمر عذاب وجدان داشته باشی ؟؟؟

اما نه ...

چیزی بهت نمی گم ...

دل نمی یاد آتیشت بزنم ؛ درست برعکس تو ...

دیگه می تونی صدام کنی عاشق دل شکسته ، آخه بهم میاد !

الان هم داری میگی که آرامش می خوای ...

خودت رو گم کردی و می خوای تنها بمونی ...

دیگه می ترسم التماست کنم ...

اما بازم خواستم بمونی و تو نموندی ...

بازم خواستم قوی باشی و تو گفتی چرا نمی فهمی ؟؟؟

می خوام یه چیز رو از تهه دل بهت بگم ،

رفتنت در حد و اندازه آتیش بازیه ی عیدت هست ...

من که عیدی سال غم ها رو با جون و دل از تو قبول کردم ، عیدی ماه رمضان رو رد کنم ؟؟؟

تو که خودت راضی هستی ...

خودت می گی عاشقم نیستی ...

خودت می گی عشق یه طرفه و از این جور حرفا و ...

حالا که داری احساس می کنی بدون من می تونی خودت بشی و روحت رو پیدا کنی و خودت رو بسازی و ...

اوکی ...

باشه ...

مانع احساس و روح لطیفت نمی شم ...

مختار باش ببینم چه جور می شی ...

مختار باش ببینم کی حالش خوب می شه ؟

مختار باش ببینم سال دیگه کی میاد تولدت ...

مختار باش ...

فقط نگو که من بهت گفتم برو !!!

نه عزیزم ...

من التماست کردم که بمونی ، اما تو میگی با رفتن خوشبختی ...

من هم خوشبختیت رو می خوام ...

همه چیز مثل یه مرد باید کامل باشه !!!

خودت میگی معلوم نیست بعد از جدایی چی بشه ...

میگی نمی دونم بر می گردیم یا میریم ...

اگر رفتی که به سلامت ...

سرت سلامت ...

دنیا به کامت ...

اما اگه قسمتمون برگشت تو شد ...

اگر روزی احساس کردی که اگر برگردی خوشبخت می شی و به برگشتن نیاز داری ، پس برگرد ...

چون که حتی اون روز هم منتظرت هستم ...

حتی اگه چند سال بشه ...

اما برگشتنت شرط و شروطی داره ...

نمی خوام چیزی بچه بازی و ساده باشه ...

می خوام با اجازت قوانینی این وسط بزارم ، قوانینی که نه التماس هستند و نه اجبار ، بلکه توافق هستند :

 

-        اگر روزی با هر کسی به هر عنوانی و به هر زبانی و به هر دلیلی چت کردی .

-        اگر روزی به هر کسی و به هر عنوان و دلیلی ایمیل زدی .

-        اگر وبلاگی توی اینترنت ثبت کردی یا توی اینترنت نوشتی یا نظر دادی و کامنت گذاشتی .

-        اگر با مردی به هر دلیلی دست دادی .

-        اگر به سراغ اون مسلم هوس باز رفتی یا باهاش حرفی زدی و به قول خودت انتقام گرفتی .

-        اگر دوباره با اون سامان حیض چشم کلامی حرف بزنی .

-    اگر اون پسره ی تیشرت فروش بهت بگه خاطره و تو جوابی که بهم قول دادی رو بهش ندی ( فقط خانوم بیات ، راستش تا الان هم شک دارم که تا به امروز بهت نگفته باشه خاطره ، جون ژوزف گفته ؟ )

-         اگر دستای کسی رو بگیری ، حتی اگه واسه ازدواج باشه ...

-        اگر با هر پسری چه واسه دوستی و چه هوس و چه ازدواج هم گام شدی یا با جنس مخالفت دوست شدی ...

-        اگر حتی فقط شماره ای از کسی بگیری ، بدون اینکه بهش تلفن کنی .

-        اگر با پسر عموت رابطه ای به هر نحو برقرار کنی .

-        اگر کاری کنی که خیانت به دنیای پاک من تلقی بشه .

 

و ...

اگر هر کدوم از موارد بالا رو مرتکب شدی ، به روح هر دومون قسمت میدم که به برگشتن فکری نکن ...

چون برگشت تو با انجام اون کارای بالا واسه من محاله ...

من هم در قبال این ، به روح جفتمون قسم می خورم که پام رو به خواست خودت به طور کامل از زندگیت بکشم کنار .

راحت بزارمت ...

نه زنگی ...

نه اس ام اسی ...

نه مزاحمتی ...

نه دیداری ...

هیچ کاری به کارت نداشته باشم ...

و البته که منتظر بازگشتم ...

حتی اگر انتظار بی فایده باشه ...

بازم هر چی که تو بخوای ...

حتی بدون در نظر گرفتن دل من ...

حالا بهت ثابت کردم عاشقی یعنی چی ؟؟؟

فهمیدی عاشق کیه ؟؟؟

فهمیدی عشق یعنی چی ؟؟؟

حالا در آخر این رابطه ی دوستی عاشقی ...

همون رابطه ای که واسه تو دوستی بود ...

اما واسه من عاشقی ...

ازت می خوام که اگر چیزی بهم نگفتی و مخفی کردی و حرفی نزدی و پنهون کردی و... بهم بگی ...

به دوستیمون قسم که ناراحت نمی شم ...

دعوات هم نمی کنم ...

حرفای من فقط همین بود ...

شاید به جرات بگم که سخت ترین تایپ عمرم رو انجام دادم و بیشترین اشک ها و بغض ها و ...

ولی امیدوارم ثابت کرده باشم که دوست دارم ...

که عاشقتم ...

یه گام دیگه هم در اثبات این عشق بر میدارم ...

اونم اینه که همه ی بدی هایی که به من کردی رو می بخشم و از خدا می خوام که عوض تمام اون بدی ها بهت خوبی بده و موفقت کنه ، به استثنای عید سیاه سال غم ها ...

اون کارای عید رو نمی بخشم ...

آخه اونا یادگارای عشقتن ...

امیدوارم که امانت دار خوبی باشم واسه یادگاری هات .

امیدوارم که ...

امیدوارم ...

امیدوارم ...

فقط امیدوارم ...

دوس داشتن یعنی همین ...

یعنی مردن واسه عشقت ...

من طرفدار عشقی هستم که ارزش مردن رو داشته باشه ...

نه اینکه به سادگی به ازدواج برسه ...  " بوگارت "

راستی یه چیز دیگه هم هست که می خواستم بگم. اینه که: من فکر می کنم بهترین چیزها زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری پس زیاد از حد خود را تحت فشار نگذار  که البته این جمله هم از "مارکز" بود.

 

 

 

حرفای آخر ( با اینکه خیلی حرف باهات دارم ) :

 

سوختم و سوختم و سوختم

تا روش عشق تو آموختم

حاصل عمرم سه جمله بیش نیست

خام بودم ، پخته شدم ، سوختم

 

      آنچه در مدرسه یک عمر آوختمی

      همه به یک عشوه ساقی بفروختمی

      ای بی خبر از سوخته و سوختنی

      عشق آمدنی بود نه آموختنی

 

 

جدا میشم ما از هم

چون خودمون حسودیم

 

 

بدرود ای یار ...

دیدار قبل مرگ ...

دیدار بعد مرگ ...

دیدار به خواست تو ...

 

 

تنها آرزوم اینه که واسه بار آخر بهت بگم نانا

 

اونی که یه روزی به اسم ژوزف می شناختیش