پسر خود ساخته

نوشته های ژوزف پسر خودساخته

پسر خود ساخته

نوشته های ژوزف پسر خودساخته

قصه ی زندگی من

آسمان تیرگی هایم خشکید .

همون جمله ای که هیچ وقت به اون نمی رسم . یا به قول ناپلئون : (( آنقدر شکست خوردم تا شکست دادن را آموختم )) ولی خوب ... ارزشش رو داشت ... شدم قصه یاس ... همون یاسی که یه باغبون اونو میکاره تو باغ شهر ... همون یاسی که شاعر در موردش میگه (( عابرای بی احساس    پا گذاشتن روی یاس )) آره همون آدمای ناسپاس ...  همونایی که پر و بالم رو شکستند ... ولی حالا که نوبت خودم شد تا خودم رو از نو بسازم .... ای روزگار ... (( یاس جوون مرگمون    تکه زدش به دیوار      خواست بزنه جوونه      اما سر اومد بهار )) دیدی چی شد ... یاس که گل بهار بود ... بهار سر که سر اومد ... زمستونه که الان ....

 

از اول بهار آدما با من ساز مخالف می زدن و اونا منو خرد میکرن ... حالا که آدما رفتن نوبته بهاره که ...

همه منو تنها گذاشتن ... ولی خوب ... (( یه باغبون دیگه...شبونه یاسو برداشت... پنهون ز نامحرما.... تو باغ دیگه ای کاشت   )) آره ... حالا من با باغبون جدید ... بهار جدید ... شاخه گل ها و عطر و بوی جدید ... عقاید جدبد ...

 

ولی روزگار باز هم میگوید که :    باغبان خواهد مرد ... بهار خواهد رفت ... و عابرای بی احساس خواهند آمد ....

دارم مینویسم به خاطر

  
دارم از اول براتون می نویسم . کنار دیوار تکیه زدم و مینویسم . کنار دیواری که زیرش پره از مورچه ... همون دیواری که هر مرد و نامردی به اون تکیه میده ... همون مورچه ای که هیچ کدممون تا حالا اشکشو ندیدیم ...
می نویسم به یاد میوه ها :
 
خیار ... نه به خاطر خش ... به خاطر یارش ...
می نویسم به خاطر شلغم ... نه به خاطر شلش ... به خاطر غمش ...
 
مینویسم به یاد حیوونا :
 
به خاطر گاو ... میدونید چرا ؟؟؟ چون گاو نگفت من ... گفت ما ...
به خاطر کلاغ ... نه به خاطر قارقارش ... به خاطر یه رنگیش ... مشکی پوش بودنش ...
به خاطر سگ ... نه به خاطر پارس های شبونش ... به خاطر اون وفاش ...
می نویسم به یاد کرم خاکی ... نه به خاطرکرم بودنش ... به خاطر خاکی بودنش ...
 
 

می نویسم به خاطر تمام اون نامرد هایی که کمرمو تو زندگی راست نکردند ... اونایی که دینمو نابود کردن ... آره ... خودم هستم ... ژوزف ... پسر خود ساخته ...